سلام
یادتونه تو وبلاگ سابقم یک پست گذاشتم به نام پراکندهها؟! دلم وحشتناک گرفته بود و داغون بودم! باز هم یادتونه آمدم و گفتم بهتر شدم؟! تغییر کردم؟! خوب راستش در نظر داشتم علت تغییرم را بنویسم اما نشد! حالا تصمیم دارم تو خونه جدید از من جدیدم بنویسم!
اجازه بدهید از من سابقم بگم تا متوجه عمق تغییراتم بشید! من و شوهرم خودمون همدیگه را پیدا کردیم! پس اصلاً ازدواج سنتی در کار نبود! ولی بعد از ازدواج و اتفاقاتی که افتاد همه و همه باعث شد احساس بدی پیدا کنم! دیگه عاشقش نبودم! احساس میکردم بهم دروغ گفت! اونی نبود که گفت و نوشت و من شنیدم و خوندم! احساس میکردم من با روحی سرکش و عاشق تا آخر عمرم باید بی عشق در یکنواختی زندگی کنم! احساس میکردم مرد رویاهام جایی دیگه است! ما مال هم نبودیم! فکر میکردم اون با یکی دیگه خوشبخت میشد و من با کس دیگهای! تمام عشقم را ریختم تو کفه ترازوی پسرک تا نیاز روحیم به عشق برطرف بشه ولی عشق مادری جای خودش داره و عشق همسری جای خودش!!!!!!! گاهی احساس خلا و سردی میکردم از بیرنگی زندگیم ناراحت بودم! سرد و افسرده! اما به خودم آمدم شاید یک لحظه دقیق یک لحظه دیدم نسبت به زندگی عوض شد نسبت به کل تفکرات و روشم تو زندگی! میخوام دیدمو قبل و بعد از تحولم نسبت به زندگی مشترک بنویسم تا ببینید چی بودم و چی شدم!
عشق
قبل :
بعد از عروسیم حسرت روزهای عاشقانه دوران عقد را میخوردم! حتی به تمام کسانی که بعد از عروسی تا چند سال بچهدار نشدند و فرصت تجربه زندگی دو نفره را داشتند، غبطه میخوردم! همیشه منتظر بودم باز بهم بگه دوستم داره! منتظر بودم مثل سابق باشه! منو مثل سابق به خانواده و کار و دیگران ترجیح بده! ولی نبود! اون سرد بود و من هی دورتر و سردتر میشدم...
بعد:
بعد از تحولم دیدم عشق من جایی گم نشده! عشق من تو وجود کس دیگهای نیست! من خودم باید عشقم را تو وجود کسی که میخوام بسازم! من باید به همسرم اجازه عاشق شدن بدم! شاید با بداخلاقیهام، با متهم کردنهام، با سردی هام با گذشت نکردن هام با دروی ازش و مرتب گفتن این که تو منو درک نمیکنی اجازه عاشق شدن و عاشق موندن را ازش گرفتم! اون همون مردیه که عاشق من بود! چرا نیست؟ اون تغییر کرد یا من؟! دیدم من اوایل عاشق بودم! همه چیزش برام جذاب بود! حتی از بیدار موندن و به صدای خرخرش گوش دادن لذت میبردم! چی شده این قدر ازش دور شدم؟! چی شده توانایی لذت بردن ازشو ندارم؟! سعی کردم ازش لذت ببرم و اجازه بدم پیلهای که در این سالها دور خودم کشیدم را بشکافه و بهم نزدیک بشه! اجازه بدم با مهربونی هام با لبخندم با صبوریم من بشم سنگ صبورش! من بشم بهترین دوستش! من بشم دلسوزش تا بیشتر و بیشتر بهم نزدیک بشه ! تا عاشقم بشه!
شادی
قبل:
من شاد نبودم! مسی تو اولین تماسی که با هم داشتیم گفت تو چرا شاد نیستی؟ چرا غمگینی؟! این جمله منو به خودم آورد! من شاد بودم! تو جمع دوستهام بیشتر از همه من میخندیدم و میخندوندم! اما از درون نه! اجازه شاد بودن و راضی بودن به خودم نمیدادم! همش در درونم دلگیر و غمگین بودم! احساس میکردم بزرگترین شکست دنیا را خوردم و تاوانش را باید با جوونی و زندگیم بدم! من در درون افسرده بودم!
بعد:
فهمیدم اولین قدم برای راضی بودن از زندگی، شاد بودنه! لذت بردن از همه چیز! از خنده پسرک! از درست کردن سالاد! از خوردن یک شام خیلی خیلی معمولی در کنار هم! از خرید خونه کردن! از جارو زدن! از پیادهروی هر روزه برای رفتن به دانشگاه! از جمع کردن اسباببازیهای پسرک! و ... اینها یعنی بودن! یعنی زندگی کردن! زنده بودن! یکنواخت نشدن! یعنی تو زندهای، سالمی و تواناییهای زیادی داری! اینها همه یعنی نعمت! یعنی محتاج نبودن! یعنی شاد بودن! اولین قدم برای ساختن یک زندگی شاد اینه که خودت شاد باشی!
کار خونه
قبل:
من تو خانوادهای بزرگ شدم که مردها به خصوص پدرم خیلی خیلی کمک حال زن بودند! خیلی کارهای خونه با مردها بود! پدر من خیلی خوب آشپزی میکرد و موقع نیاز تو کارهای خونه خیلی کمک بود! همین انتظار را از شوهرم داشتم! حرص میخوردم وقتی میدیدم من دارم از زور خستگی میمیریم و اون راحت داره تلویزیون میبینه! وقتی مهمون داشتم و اون کمک نمیکرد! وقتی خیلی کارها را اصلاً بلد نبود انجام بده! یکی از بزرگ ترین مشکلات و ناراحتیهای من عدم کمک شوهرم تو خونه بود!
بعد:
قبول کردم شوهر من پدرم نیست! اون مردیه با خصوصیات و تربیت مخصوص به خودش! 27 سال این جوری بزرگ شده و من سر چند سال نمیتونم عوضش کنم! تصمیم گرفتم تقسیم وظایف کنم! ( البته خودش نفهمید تقسیم وظایف کردم! ) اگه براش سخته کفششو تو جا کفشی بگذاره چه عیبی داره من میگذارم به جاش اون میره یک ساعت تو صف نون سنگکی محبوب من میایسته! کاری که من دوست ندارم! اگه نمیتونه مثل پدرم که با مادرم گاهی دوتایی ظرف میشورند کنار من بایسته و ظرف بشوره چه اشکالی داره؟! به جاش میتونه ساعتها پسرک را مشغول کنه که من بدون مزاحم کارهامو بکنم! اگه کارهای خونه بلد نیست عوضش کارهای فنی را خوب بلده و ما احتیاج به لوله کش و برقکار و نجار و کولری نداریم!!!!! من شوهرم را همین جور که هست قبول کردم! ( این به این معنی نیست پسرک را مثل پدرش بزرگ کنم سعی دارم جوری بزرگ شه که معایب پدرشو نداشته باشه منظور من اینه که اونو با عیب ها و حسن هاش قبول کردم! دیگه سعی ندارم عوضش کنم واتفاقا این جوری راحت تر عوض میشند و کمتر مقاومت میکنند! )
رابطه فیزیکی
قبل:
بعد از ماجرای تولد پسرک من خیلی خیلی بیمیل شده بودم به این روابط! احساس میکردم خیلی خیلی یک طرفه است! تو خیلی موارد چیزی جزء درد نصیب من نمیشد! همش فکر میکردم شوهرم منو فقط و فقط برای این موضوع میخواد! همه چیز خیلی سریع شروع و تموم میشد و من با حس بدی تنها میموندم! همیشه فکر میکردم اون که ل ذ تشو برده منم براش مهم نیستم! همیشه متنفر بودم از این که شوهرم این قدر ج ن س یه! از این که تا ب غ لم میکنه سریع ماجرا به اون خط کشیده میشه و از این که نمیفهمه من چی دوست دارم! از این که فقط و فقط به خودش فکر میکنه و نیاز هاش و ...
بعد:
راستش قبول کردم مردها این جوریند! ذاتاً فیزیکی هستند و ما زنها ذاتا معنوی! اگه با این روش نشون میده دوستم داره چه اشکالی داره بگذار نشون بده دوستم داره حالا با هر روشی! چرا خودمو در این حد پایین آوردم که فقط و فقط وسیلهای برای ا ر ض ا ی حس اون باشم؟! ( این جمله را یک بار خودش گفت!گفت بدش میاد از این که من این فکر را درباره خودم میکنم! ) آیا واقعا اون ل ذ ت میبره؟! از این که یک طرفه باشه؟ از این که زود تموم شه و تنوع و هیجان نداشته باشه؟؟؟؟ آیا من نباید بگم چی دوست دارم؟! چرا باید تو گفتن خواستههام به تنها شریک ج ن س یم حیا داشته باشم و خجالت بکشم! چرا نباید رو راست بگم من از این کار بدم میاد و از این کار ل ذ ت میبرم؟! چرا نباید بگم منم میخوام به آخر برسم؟! خوب من دست به ابتکاری زدم و طوری شد که حالا برای رسوندن طرف مقابل به اوج مسابقه گذاشتیم!!!! ( نمیگم ابتکارم چیه چون برای هرکسی که جواب نمیده هرکی باید بگرده ابتکار خودش را پیدا کنه! ) مردها وقتی رابطه فیزیکی با احساس و هیجانانگیزی داشته باشند جنبه روحی و معنوی عشقشون هم بیشتر نمایان میشه و رشد میکنه!!!!
خوب دیگه یادم نمیاد! یعنی میادها دستم دیگه یاری نمیکنه!!! باور کنید دیگه دارم از زور دست درد میمیرم! از شنبه تا حالا از 7 صبح تا 12 شب یک سره پای کامپیوترم! دست راستم گرفته! کف دستم اونجایی که محل تماس دست با میز کامپیوتر موقع گرفتم موسه قرمز و ملتهب شده! چشم هام میسوزه و انگشت هام ترق ترق میکنند!!!! این پست را به خاطر لطف دوستان و این که بگم مینویسم پس من زنده ام نوشتم!!!!
پیوست 1: ... شور این سیستم ف ی ل ت ر ینگ را ببرند! بابا اگه چیز بدیه! اگه تابوهه! اگه زشت و اخه! چرا خدا این حس را تو وجود ما آدمها گذاشته؟! چرا خودتون گرفتن 4 زن را مجاز میدونید؟؟؟؟؟ دستم داغون شد بسکی اسپیس زدم!
پیوست2: تاریخ خورد! 8/8/1387! تاریخ دفاع بنده از این پروژه طلسم شده! اگه داورهای من چینی بودند این تاریخ را به فال نیک میگرفتند و بهم 20 میدادند! حیف چینی نیستند! نمیدونم از کدوم نژاد مزخرفی هستند که این قدر سختگیرند!
پیوست 3: دعا یادتون نره ها!!!!!!!!!!! من این قدر هول کردم که نگو! از بس این استادم ایرادهای بنی اسرائیلی گرفت و منو کشت و تازه گفت استادهای داور سختگیرترند!!!!!!
پیوست 4: صحرا جون اتفاقا اول میخواستم تو پرشین وبلاگ بزنم ( بلاگفا که با این اوضاع نامرتبش به درد خط افتضاح و قارقارکی خونه ما نمی خوره! ) ولی باورتون میشه صفحه اول پرشین بلاگ تو دانشگاه ما ف ی ل ت ر ه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پیوست 5: موارد پیشنهادی برای اضافه شدن و توضیح بیشتر به لیست قبل و بعد من پذیرفته میشود!
پیوست 6: این فونت بهتره یا قبلی؟؟؟
پیوست 7: باید اسم این پست را میگذاشتم Revolution ( مثل ماتریکس!!! )
پیوست 8: خوبه دستم درد می کرد!
پیوست 9: نزنید فقط میخواستم بگم خسته نباشید!!!!!!!